صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

میگن ای کاش ای کاش گفتن خوب نیست.
ولی من میخوام بگم ای‌ کاش..‌. چون آدم‌ها هیچ وقت این قضیه رو نمی‌فهمند تا سرشون میاد.
ما آدم‌ها گاهی می‌بینیم دور و اطرافیانمون یه چیزی به سرشون اومده که از نظر ما "بلا" است.
مثلا پسر دوستمون معتاد شده، با خودمون می‌گیم لابد پدر مادرش یه کاری کرده، یه اهمالی در تربیت بچه‌ش کرده که بچه‌‌ش سمت اعتیاد رفته.
مثلا دختر همسایه بدحجاب شده، میگیم لابد مادرش نتونسته دخترش رو هدایت (!) کنه.
مثلا بچه‌ی ۵ ساله‌ی فامیل‌مون به زعم ما، بی ادبه؛ به روی پدر و مادرش میاریم.
مثلا دخترخاله‌مون به نظر ما چاقه، راحت بهش میگیم چرا رژیم نمی‌گیری؟
مثلا خونه‌ی همکارمون آتش گرفته و همه چیزش حتی فرش‌هایی که قسطی خریده بود، میسوزه؛ اون کلی غصه‌داره و ما به جای همدردی بهش می‌گیم چرا قسطی خرید کردی؟
ای کاش همون لحظات از خودمون بپرسیم:
آیا من بچه‌م رو تونستم خوب جهت‌دهی کنم؟ اگر بچه‌ی من سرپیچی نمی‌کنه، به این دلیل نیست که توی قفس زندانی‌ش کردم؟ آیا احتمال نداره که یه روز این "بلا" سر خودم بیاد؟ بچه‌ی من اگر باادبه، ممکن نیست یه روز نوه‌ی خودم بی‌ادبی کنه؟ یه روز خودم یا عزیزانم طوری مریض یا چاق بشیم که مشکل‌مون با رژیم گرفتن حل نشه؟ آیا دیگران بدیهیات رو نمی‌دونند که ما بهشون یادآوری میکنیم؟ اتفاقات غیر مترقبه ممکن نیست برای ما هم بیافته؟ یا فقط برای دیگرانه؟
سوال مهم‌تری که باید از خودمون بپرسیم اینه:
آیا من به عنوان یک انسان تونستم خودم رو تربیت کنم؟
به نظر من مادامی که خودمون رو استثنا بدونیم، در زمینه‌های مختلف: شخصیت و مدیریت و خانواده‌ی عالی و علم و فرهنگ و... باید منتظر شدید‌ترین عقوبت‌ها در دنیا و آخرت باشیم.


اعیاد ماه شعبان هزاران هزاران بار مبارک 🌸
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۴
صالحه

تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگی‌م زیاد شد. فاطمه‌زهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمی‌افتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمی‌میرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه می‌افته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانواده‌شون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچ‌کار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزی‌شه اما پاشنه آشیل‌ش هست.
همیشه واقعیت رو می‌بینه، وقتی مریض میشه نمی‌بینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویس‌ها رو به بچه‌هاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچه‌ها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمی‌خوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دم‌نوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسی‌هام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سخت‌گیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بی‌هوش میشدم. دیگه آه و ناله‌م دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچه‌ها رو آروم نگه‌داشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رخت‌خواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربون‌تر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچه‌ها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماس‌های طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)


جواب سوالِ در عنوانِ مطلب رو کامنت کنید. 😉
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۰
صالحه

روحم بهم میگه من خیلی زود بچه‌ی بعدی رو میخوام...

جسمم مدام بهم آلارم داره میده که دیگه نمیکشم؛ من ضعیف شدم...

روانِ طفلکم میگه چقدر بحث میکنید؟ خسته شدم!


چند روز پیش یکی از دوستام اومد خونمون که ایشونم سه تا پسر داره. اولیش از اولیِ من بزرگتره ولی سومیش از لیلا یه کم کوچیکتره. سن دوستم هم چند سالی از من بیشتره.
داشتیم در مورد تسهیلات فرزند آوری و مضحک بودنشون حرف میزدیم. این که وام میخوان بدن به خانواده‌ای که سه فرزند داره، غافل از اینکه اون خانواده انقدر باید پول پوشک و شیر خشک یا اگر مادر شیر خودش رو میده، پول مکمل و تقویتی برای مادر بده که دیگه پولی نمیمونه برای بازپرداخت وام.
کاشف به عمل اومد هردویِ ما با همین مکمل‌ها زنده‌ایم😂😭
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۱
صالحه

یک شنبه که کلاس نظریه‌های انقلاب و انقلاب اسلامی رو هم‌کلاسی‌هام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمی بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایان‌نامه‌ت رو جلو ببری و ...
خیلی هم بهم امیدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلی‌ای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفتم)
بهم گفتند که مهمه بفهمی به چی علاقه داری و در چه زمینه‌ای بیشتر استعداد و علاقه و مهارت و ... داری.
از اون روز خیلی دارم به این فکر میکنم. کتاب میخونم و بررسی میکنم من به چی علاقه دارم؟ در چه چیزی زمینه دارم؟
به جز بحث‌های درسی، خوبه آدم خودش رو کندوکاو کنه، ببینه واقعا چی دوست داره. با چی آرامش میگیره. چی روحش رو اقناع میکنه.
فکر کنم تقریبا دارم مطمئن میشم که موسیقی و فیلم رو فقط در اوقات خیلی خاص و اندکی دوست دارم. در واقع بهتره اصلا وقتم رو براش هدر ندم. هر وقت پیش آمد، گزیده.
شعر که اصلا زمینه‌ش رو ندارم. ولی ادبیات داستانی، چرا. بیشتر دوستش دارم گرچه هیچ وقت علمی و آکادمیک بهش ورود نکردم.
از هنرِ دست، همه چیز رو دوست دارم و استعداد زیادی دارم. آشپزی، نقاشی، خیاطی، خطاطی، گلدوزی و بافتنی ولی وقتش رو ندارم برای کار تخصصی‌تر. حیف. شاید فرصتی شد برای اینکه بعدها دخترانم رو به سمتشون برای کار حرفه‌ای تر سوق بدم. راستی عکاسی هم خوبه اگر تفنن باشه.
چرا وقت ندارم؟ چون همه وقت مفیدم میره برای کتاب‌ها. برای ورز دادنِ یک ذهن ناآرام. لذت دانش از همه چیز برای من بالاتر هست و این رو مطمئنم هرلحظه به خاطرش حاضرم همه چیز زندگی رو رها کنم و پشت سر بگذارم و برم.
بعد اگر ذهن خسته شد و وقت اضافی آمد، ورزش و طبیعت. بعد هنرِ دسترنجِ خودم. بعد سرگرمی‌های ساخته و پرداخته دیگران.
در مورد زمینه‌های علمی علاقه‌م زوده بگم ولی اونم یه روز یادداشت میکنم. دیگه چی رو باید میگفتم و از قلم انداختم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۷
صالحه

امروز فاطمه‌زهرا و زینب رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و با همسر و لیلا سه تایی رفتیم انقلاب کتاب بخریم.
تاریخ سیاسی معاصر دو جلدیِ سیدجلال الدین مدنی و ایران بین دو انقلاب آبراهامیان و کشف الاسرار کتاب هایی بودند که باید میخریدم. همسر موند تو ماشین لیلا رو نگه داره. من اولش رفتم یه کتابفروشی که دو جلد مدنی، چاپِ کهنه و دست دوم زوار در رفته رو میخواست بهم بده ۲۰۰ تومن، کشف الاسرارِ داغونِ چاپِ هزارسال پیش رو هم میگفت ۱۰۰ تومن!
کتابفروشی بغلیش: کشف الاسرار ۸۰ تومن.
رفتم یه کتابفروشی دیگه، آبراهامیان رو نوِ نو خریدم و بعدش رفتم طبقه پایین مدنی رو نوِ نو و خوشگل و جلد سخت ۱۸۰ تومن خریدم. بعدشم رفتم یه پاساژ دیگه و دنبال ۱۴ سال رقابت ایدئولوژیک روح الله حسینیان گشتم. اونجا یه کتابفروش آدم حسابی دیدم که نه تنها فایل پی دی اف کشف الاسرار رو مجانی بهم داد بلکه گفت که آدرس یه چاپخونه رو هم داره که مورد اطمینانه و کتب ممنوعه مذهبی رو با قیمت پایین چاپ میکنه.
خلاصه که خریدم دستاوردهای خوبی داشت.
برگشتم تو ماشین و برای همسر اینا رو تعریف کردم. بهم افتخار میکرد. میگفت زنِ مردم روی قیمت نخود لوبیا و سیب زمینی پیاز با وانتی تو کوچه چونه میزنه، زنِ من سر قیمت کتاب چونه میزنه.
گفتم همین که تو بهم افتخار میکنی کافیه.
تو راهِ رفت هم براش ایده پایان‌نامه‌م رو شرح دادم. کلی خوشش اومد.
البته که صرفِ خوش آمدِ همسر ملاک نیست. از اونجایی که متخصص و کارشناس هست نظرش برام خیلی ارزشمنده.
توی راه برگشت هم چند دسته گل نرگس خریدیم. همسر نمیخواست بخره، به نظرش پلاسیده بود. اما چشم من رو گرفته بودند و قسمت شد اولین گل نرگس امسال رو بخریم.
سر خیابونِ خونه، به همسر گفتم یه تن ماهی بخر برای شام سبزی پلو درست کنم. گفت نمیخواد، شام خونه مامان ایناییم. اینجا بود که تازه فهمیدم دیگه سراغ بچه‌ها نمیریم. بعدشم گفت چرا تنِ ماهی؟ ماهی تازه میخرم. یهو دیدیم سر کوچه‌مون ماهی فروش اومده :)
دو تا ماهی (لابد عاشق) الان روی ماشین لباسشویی تو پلاستیک گره زده هستند و گهگاهی تکون میخورند. هنوز زنده‌اند. لیلا خوابیده و جای بچه‌ها خالیه اما باید از تک تک لحظات این سکوت استفاده کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۲
صالحه

بسم الله الرحمن الرحیم
آدم وقتی نمی‌نویسه انگار زنده نیست اما چقدر اتفاقات افتاد و من نگفتم و احساساتی که حالا لابه‌لای خاطرات و انرژی کائنات گم شدند. کی بیاد تا دوباره پیدا بشن.
دانشگاه تهران کارشناسی ارشد قبول شدم.
لیلا به دنیا اومد. 
فاطمه‌زهرا پیش دبستانیش شروع شد.
ترم اول خیلی دیر شروع شد و پرفشار و سخت، پر از کلاس جبرانی.
و ماجراهای پس از زایمان که حدس میزنم تا مدتی طولانی همراهم باقی بموندند.
سفر به دیار مادری بعد از نمیدانم کی و دیار پدری، اولین بار بعد از شروع کرونا.
دوستانم برای زندگی از قم به تهران آمدند.
و یادگرفتن چیزهای جدید. ارتباطات جدید با همان آدم‌های قدیمی...
این‌ها مهم‌ترین اتفاقات بودند. ولی خیلی چیزهای دیگر هم بود. شاید نوشتم.


پ.ن: دوستان عزیز، من رو ببخشید که نتونستم پیام‌هاتون رو جواب بدم و حتی یک خبر ساده از خودم ندادم. شرایطم اصلا عادی نبود و ذهنم هزار جا. با کلی کار جور و واجور که هنوز هم تموم نشدند و من به ثبات نرسیدم. پیشاپیش ممنونم از درک و همدلی و همراهی‌تون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۴۵
صالحه

امروز صبح درحالی از خواب بیدار شدم که خواب دیده بودم بچه‌ی سوممون به دنیا اومده و تو بغلمه. یه دختر بود و من به دور و اطرافیانم می‌گفتم: باورتون میشه الان سه‌تا دختر دارم!!! سه تااا!!!
امروز وقت مشاوره داشتم و همسر قرار بود با بچه‌ها باشه تا من برم و بیام ولی خودم پیشنهاد دادم که اونا هم با من بیان تا توی اون مدت برن پارک. همسر رو که از شب قبل که شمارش آرا داشتن، کمبود خواب داشت، بیدار کردم تا صبحانه بخوریم و بریم. بهم گفت خواب دیده که توی دوران خواستگاری از من هست و پدر و مادرش مخالف هستند که ما با هم ازدواج کنیم چون خانواده‌هامون با هم خیلی متفاوته ولی خودش میگه: نه! من این دختر رو دوست دارم و فقط می‌خوام با همین ازدواج کنم.
مصطفی گفت که خوابش هم خوب بوده هم بد. بد از این جهت که باز برگشته بود تو اون دورانِ برزخ راضی کردنِ پدر و مادرش و خوب از این جهت که یادش افتاده بود چقدر من رو دوست داره :)
از این جهت که مصطفی معمولا خواب نمی‌بینه و اگر ببینه حتما تعبیر داره، مطمئن بودم که تعبیر خوابش، اتفاقات امروزه.
وقتی رفتم پیش مشاور و تمام حرفام رو شنید، قرار شد که دو تا کار برای هفته بعد انجام بدم و یکی از اون کارها این بود که باید مشخصات همسر ایده‌آلم رو بنویسم. البته مصطفی هم باید این کار رو انجام بده و جلسه بعد، باید با هم بریم اونجا.
مثل دوران قبل از ازدواج... احساس می‌کنم همه‌چیز رو می‌تونیم از اول شروع کنیم. مخصوصا وقتی لیست خصوصیات همسر ایده‌آلم رو نوشتم :)
خیلی امیدوار شدم وقتی آخر جلسه از خانم مشاور پرسیدم که مشکل من چیه، گفت انرژیت‌ خوبه و انرژی زیادی داری، هدف‌های خوبی هم داری. این خیلی خوبه که جنگجویی و براشون تلاش می‌کنی اما من رنگ زندگیت رو نارنجی می‌بینم، این انرژی سرگردانه و باید درستش کنیم...
دوست دارم ببینم جلسه بعد چی میشه. مصطفی چی میگه، خانم مشاور چی میگه. من می‌دونستم که مشکل رو باید دوتایی حل کنیم اما نمی‌تونستم مصطفی رو تغییر بدم. حالا خوشحالم که تنها نیستم... شاید خانم مشاور بتونه بهم کمک کنه.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۹
صالحه

دو دوتا چهارتا که می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که نباید حالم بد باشه ولی هست. خیلی خسته‌ام از فشار شغل و کارهای گوناگون شوهرم که باعث شده نتونه به اندازه کافی به من توجه کنه. خسته‌ام از فشار جسمی و روحی بارداری. اینکه هورمون‌ها بتونند حال آدم رو خوب و بد کنند، اصلا چیز خوبی نیست. خسته‌ام از تنهایی، بی‌هم‌صحبتی...
یه مدت خیلی حالم بد بود. دوست ندارم اینجا بنویسم و شما بخونید و ناراحت بشید.‌ مطلب رمز دار قبلی هم‌ در مورد همون مساله‌ای هست که خیلی آزارم داد و به خاطرش یه هفته گریه می‌کردم. البته جای نگرانی نیست چون این مسائل و گریه کردنم، سر بچه‌ی اول هم مسبوق به سابقه‌است‌. اما اون موقع احساساتم رو خوب نمی‌شناختم و حالا بیشتر میشناسم و می‌تونم شرح‌شون بدم.
اما چیزهای خوب... انگیزه‌هایی که باید برای خودم پررنگ کنم... بذارید الان بیشتر از اونا بگم‌.
چند ماه پیش بود یکی از دوستانم توی گروه پیام داد که برای یه دختر دبیرستانی از بچه‌های اقوامشون، دنبال یه معلم خصوصی عربی هستند که قبل از امتحان نهایی بهش قواعد عربی بگه. توی گروه همه طلبه بودند و هستند اما شاید به جز من فقط یه نفر دیگه داوطلب این کار شد که اونم شرایط اومدن به تهران رو نداشت.‌ بعد از اوکی کردن اولیه، به شوهرم که گفتم خیلی مخالفت کرد. می‌گفت بهت اجازه نمیدم و چه معنی داره با بارداری و دوتا بچه و... می‌خوای بری درس بدی!؟ مگه ما مشکل پول داریم و هرچی می‌خوای بگو من بهت بدم. هرچقدر بهش می‌گفتم من این کار رو دوست دارم و صرفا به خاطر باحال بودنش قبول کردم و از بیکاری بهتره و حق التدریس رو هم برای این تعیین کردم که دانش‌آموز تدریس رو جدی بگیره؛ قبول نمی‌کرد. تا اینکه موعد و زمان تدریس رسید و من به خاطر قولی که داده بودم به دوستم، رفتم و شوهرم هم البته نرم شده بود اما یه جورایی گذاشتمش تو عمل انجام شده. خلاصه که رفتم و دو ساعت در روز اول با اون دانش‌آموز کار کردم و روز بعد هم مریض شد و جلسه کنسل شد اما مادرش خیلی راضی بود و گفته بود که تونسته سوالات اون بخش از قواعدی که بهش درس داده بودم رو جواب بده. طفلک صفرِ صفر بود توی عربی. شاید اگر وقت بیشتری داشتیم، می‌تونستیم خیلی بیشتر کار کنیم و نتیجه بگیریم چون دختر باهوشی بود.
اما به جز اون بخش شیرینِ حق التدریس که مادرش برام چیزی بیشتر از اون مقدار تعیین شده، واریز کرد، به عنوان هدیه و الحق و الانصاف خیلی بخش شیرینی بود ولی یه چیز خیلی مهمی فهمیدم... فهمیدم که من واقعا معلمی رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم و خیلی برای این کار مناسب هستم. چیزی که شوهرم چندین بار بهم گفته و البته دلیل مخالفتش برای این کار این بود که می‌گفت تو باید در دانشگاه تدریس کنی، نه تدریس خصوصی قواعد عربی و البته خودش هم می‌دونست که این استدلال چقدر مخدوش و بچگانه‌ است. اما برام جالبه. همین چند وقت پیش که زنگ زده بودم به یکی از خانم‌های سابقه‌دار در جهادی که در اصل شوهرش بود که شوهر من رو به این راه هدایت کرد، بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی! و من در پوست خودم نمی‌گنجیدم و با اینکه همش با ناله داشتم درد و دل می‌کردم اما خیلی روحیه گرفتم.... خیلی.‌ این خانم شاید جزو معدود آدم‌هایی هست که می‌تونم بگم من رو وااااقعا می‌شناسه و خودش هم یک انسان فوق العاده و بی‌نهایت با استعداد و باایمان و بانشاطه. ده سال از من بزرگتره و مادر ۴ تا شاخه شمشاد و یک ریحانه‌ی لطیف و ظریفه و همسر یک مرد جهادی که در طول هفته، گاهی یک ساعت هم براش وقت نمی‌ذاره اما این بانو، همچنان قوی و بااراده و بااحساس باقی مونده. و چقدر عجیب. برای همین برای من الگوی عینی بوده و هست.
برای همین وقتی بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی خیلی خوشحال شدم. نمی‌دونم نوشتم اینجا که برای ارشد ثبت نام کردم یا نه؟ نمیدونم نوشتم که رشته‌م رو تغییر دادم یا نه؟ الان دارم برای رشته‌ی مدرسی مبانی معارف اسلامی می‌خونم. تا سی سالگی هم بیشتر فرصت ندارم که توی این رشته پذیرفته بشم. یعنی کلا برنامه‌ی فرزند بعدی رو باید بذارم برای بعد از پذیرفته شدن در رشته‌ی مذکور. ضمن اینکه یه نگرانی محو و کمرنگ هم دارم... رفتن مامان و بابا به ماموریت سه ساله‌ی خارج از کشور که نشسته در کمین من و زندگیم و ممکنه در سه ماه آینده اتفاق بیافته. چه من و همسرم بتونیم بهشون سر بزنیم و اونا بیان سر بزنند و یا حتی موقتا بریم تبلیغ خارج از کشور که این آخری احتمالش خیلی ضعیفه اما گزینه‌ی روی میزه... من باید در هر صورت خودم رو قوی کنم. باید یاد بگیرم که حال خودم رو همیشه خوب نگه‌دارم، با نشاط و سرزنده باشم. می‌دونم که میشه... و اینکه توی این مدت سه سال آینده باید به خودم استراحت بدم. کارهای دیگه‌ای که دوست دارم رو بکنم. اگر امسال ارشد قبول بشم، مرخصی می‌گیرم به خاطر نی‌نی کوچولو ولی اگر قبول نشم، قطعا تمام تمام تلاشم رو می‌کنم برای سال آینده و به هیچ‌وجه نمی‌خوام این کار مقدس رو به تاخیر بندازم.
اینکه میگم مقدس... شاید خیلی با تمایلات نفسم همخوانی داشته باشه اما واقعا برای خانم‌ها، هیچ‌ شغلی مثل معلمی و پزشکی و پرستاری نیست که بعد از مادری (!) تقدس ویژه داشته باشه. ضمن اینکه برای منی که اگر توی خونه بمونم، واقعا افسرده میشم و دق می‌کنم می‌میرم، پیگیری این کار واجبه.
اون خانم جهادی‌ای که براتون گفتم، بهم گفت که خیلی خودم رو نادیده گرفتم و به خودم نرسیدم. یه جورایی درست می‌گفت چون من هدف‌های خانوادگی و گاهی هم هدف‌های همسرم رو به هدف‌های خودم ترجیح دادم و البته اینم بگم که چون همه‌ی این هدف‌ها در مسیر هدف‌های الهی و انقلابی بوده، ضرر نکردم اما باعث شده که کم انرژی و کم انگیزه بشم.
حالا دوباره بعد از حدود ۶ ماه رکود، می‌خوام دوباره اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم رو پی بگیرم و شروع هم کردم... همین دو سه روزه، خیلی بهتر شدم. گرچه یه اتفاق‌هایی مثل اینکه هرچی حرف می‌زنم با همسر، نرود میخ آهنین در سنگ و اینکه امسال هم باز دوباره سالگرد عروسیمون رو یادمون رفت!!! واقعا دِپرسم می‌کنه. چرا؟؟؟ چون اون روز طبق معمول خونه مامان بودم و شب هم باید می‌اومدم خونه چون به همسایه بالایی قول داده بودم که اون شب پیشش باشم چون شوهرش رفته بود مسافرت و تنها بود. و این وسط همون نیم ساعتی هم که همسر رو دیدم، مشغول غر زدن بود که چرا زود آماده نشدی؟ چرا عجله نمی‌کنی؟ دیرم شده و واقعا چه توقعی هست که اینطوری برای آدم حواس بمونه!؟
حالا که دو دوتا چهارتا می‌کنم، می‌بینم چرا نباید حالم بد باشه؟ فعلا به علت همین مسائل علی‌الظاهر پیش پا افتاده، وقت مشاوره گرفتم. برای اینکه بیشتر از قبل یک زن مستقل و با اراده و هدفمند و قوی بشم. امیدوارم زودتر هم بچه‌م به دنیا بیاد و یه مدت زیادی نفس راحت بکشم. اوووففففف :( ....

پ.ن: امروز مثلا روز انتخاباته و من هیچی در موردش اینجا ننوشتم :(( 
همسر از سر صبح، سر صندوق هستش و من و بچه‌ها توی خونه هستیم باافتخار :)))) و من باید بازم برم خونه مامان‌اینا و احتمالا به همین دلیل میرم یه حوزه رای‌گیری دیگه که همسر تمرکزش به هم نخوره. (الکی مثلا من لج نکردم! :)))
امیدوارم که هممون شنبه‌ (شایدم یک‌شنبه) باشکوهی رو با رای قاطع و بی‌نظیر حاج آقا رئیسی به عنوان رئیس جمهوری اسلامی ایران تجربه کنیم و مشارکت بالای مردم، تضمینی باشه برای شروعِ روزهای خوبِ ایران و پایانِ روزهای تیره و تارِ وابستگی و خودباختگی و غرب شیفتگی و همه‌ی چیزهای واقعا حال به هم‌ زن :))))
پ.ن ۲: دلم می‌خواد برم همون حوزه رای‌گیری‌ای که ۸ سال پیش، یه روز قبل از عروسیمون، رفتم و رای دادم به سعید جلیلی... 
پ.ن ۳: امروز و فردای عزیز، خواهش می‌کنم زود تموم شید! :)
پ.ن ۴: چرا صف مخصوص بیماران و سالمندان و زنان باردار نمی‌ذارن؟ چرا؟ :|
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۳
صالحه

در کمتر از یک هفته بعد از عید فطر، سه اتفاق مهم برایم افتاد.
اول: صحبت‌های آرام و مهربان زهرا. شب عید، گوشه میدان با یک کاروان از دوستانمان نشستیم تا بلال تنوری بخوریم. من و او کنار هم نشستیم، انگار نه انگار که بقیه دوستانمان هستند، ما چندین دقیقه حرف زدیم بدون اینکه کسی صحبت‌مان را قطع کند یا در آن مشارکت کند و خود این مساله خیلی جالب بود. زهرا بیشتر از خودم فهمیده بود که علایق و روحیات من با علایق و روحیات همسرم متفاوت است چون خودش هم همینطور بود اما شجاعانه و مصمم پای انتخاب‌های زندگی‌اش ایستاده بود و سختی‌های راهش را به تناسب بر دوش خودش و همسرش تقسیم کرده بود، طوری که نه ظلم کند و نه فداکاری. به من گفت که اگر دنبال استعداد‌ها و توانایی‌هایم نروم، بعدها از سوی همان کسانی که برایشان فداکاری کرده‌ام، زخم زبان می‌خورم.
من خوب میدانستم یعنی چه. همین چند ماه اخیر...
بعد به من چند پیشنهاد داد که فردای آن روز پیگیر شدم اما نتیجه چندان دلخواه نبود ولی از هیچ بهتر بود. تصمیم گرفتم در یک دوره مهارت‌ورزی متناسب با استعدادم شرکت کنم.
در همین اثنا متوجه شدم که مهلت ویرایش اطلاعات ثبت نام در آزمون کارشناسی ارشد دارد تمام می‌شود. یکی دو مورد بود که باید زنگ می‌زدم و از اداره ارسال مدرک کارشناسی می‌پرسیدم. علاوه بر این، دو دل شده بودم که در چه رشته‌ای شرکت کنم.
در نهایت چیزی شد که فکرش را نمی‌کردم ولی خیلی بهتر از تصورم بود. خیلی خوشحال شدم و هنوز هستم. حالا خیالم خیلی راحت‌تر شده. دیگر مطمئن شده‌ام که در‌ها بسته نیستند. حالا دیگر مسیری رو به روی خودم‌ ترسیم کردم، خیلی واضح‌تر، خیلی روشن‌تر.
ولی مدیون زهرا هستم. چون با گفتن خاطرات و روزهای سختش به من اطمینان داد که اگر واقعا به خاطر یک هدف عالی، چیزی را با تمام وجود بخواهم، ارزشش را دارد که به خاطرش سختی بکشم و حتی شرایط خانواده‌ام را مشکل‌تر کنم.
به یاد خاطرات خانم دکتر لباف و تنها زندگی کردن با دو بچه‌ی کوچک در قم و چهار بچه در تهران، به یاد خاطرات خانم دکتر شاکری و تحصیلات مقطع دکتری و سفر به هند، به یاد خاطرات خانم طاهره حدیدچی دباغ با ۸ دختر و تنها جنگیدن برای انقلاب در غربت، به یاد تمام زنانِ مجاهد... نباید یادم برود... هرگز.
دوم: نصیحت الهام. فردای عید فطر بود. اقوام مادری‌ام در تهران، بنا داشتند جمع شوند در پارک ولایت. آن روز عصر کلی باران بارید و خیلی خیس شدیم ولی سنگر را خالی نکردیم و صبر کردیم تا همه بیایند که نهایتا ۲۰ نفر هم نشدیم. موقع خداحافظی فهمیدیم که دوتا از پسرخاله‌هایم قصد زیارت سیدالکریم را دارند. من و همسر اصرار کردیم که بیایند خانه ما و آن‌ها با کلی مقاومت قبول کردند. دیر شده بود. ساعت ۷ و نیم بود و تا خرید‌ها را انجام بدهیم، ساعت شد ۸ و اندی اما در عرض کمتر از یک ساعت و اندی برای ۱۴ نفر شام درست کردم و الحمدلله خیلی هم خوب و خوشمزه شد. اتفاقی که می‌خواهم بگویم درست بعد از جمع کردن سفره بود. مادرم و الهام داشتند ظرف‌ها را می‌شستند‌ و من خسته‌ی خسته یک گوشه آشپزخانه افتاده بودم و داشتم در فضای مجازی می‌گشتم و به همین خاطر یاد پاره‌ای بی‌اخلاقی‌ها در این فضا افتادم و شروع کردم به شرح ماوقعی که به زعم خودم غیبت هم محسوب نمی‌شد. من می‌خندیدم و تعریف می‌کردم و الهام گوش می‌کرد و مادرم ناراحت سر تکان می‌داد. این نکته را در پرانتز بگویم که دیگرانی که ما را میشناسند اصلا فکرش را هم نمی‌کنند که من و الهام چقدر باهم صمیمی هستیم. طوری که نه به هم حسادت می‌کنیم و نه از هم بدمان می‌آید و نه تفاوت‌هایمان مانع از این است که با هم حرف بزنیم و چیز جدید یاد بگیریم. البته همه‌ی این صمیمیت از طبع بلند الهام است و من مهربانی‌اش را می‌پرستم. الهام برگشت و گفت: "صالحه! چرا ذهنت رو از این افکار خاله زنک پر کردی و به این جور چیزها فکر می‌کنی؟ من داشتم به این فکر می‌کردم که امام زمان واقعا به زندگی تو نظر داره‌. کمتر کسی پیدا میشه که مثل تو حاضر باشه اینطوری جهاد کنه، سختی بکشه بچه بیاره و با وجود استعدادهاش بشینه تو خونه بچه‌داری کنه. حیفه. شان تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. من مدت‌هاست که می‌خواستم به تو این رو بگم ولی نمیشد..."
جمله آخر خیلی برایم سنگین بود. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ ولی جواب برای من خیلی واضح بود. چون هنوز زمانش نرسیده بود و آن لحظه زمانش رسیده بود. زمانی که من با اخلاص سعی کرده بودم یک مهمانی برای میهمانان یک ماه ضیافت الهی بگیرم و به نگه‌داشتن ثواب عملم امید داشتم و بعد ناگهان فهمیدم که ممکن است همه را دود سیاه کرده باشم به سمت دوزخ. برای همین از حرف الهام در مورد نظر داشتن امام زمان به زندگی‌ام، خیلی نمی‌توانم مطمئن باشم چون روسیاه‌تر از این حرف‌ها هستم. برای همین انگار چیزی درون مغزم تکان خورد. غصه خوردم که چرا زودتر برای افکارم طهارت نگرفته‌ام. مخصوصا در چند مورد خاص...
سوم: آنچه در بازگشت از مشهد اتفاق افتاد. این مورد آخر برایم ناراحت‌کننده است و روایت کردنش فقط روایت درد است. هنوز هم برای هیچکس تعریف نکرده‌ام. به خاطر حمایت نشدن، درک نشدن، متهم شدن و بی‌گناه بودن خودم پر از خط و خنج شده‌ام. واکنش خودم _که ناراحتم چرا قوی‌تر نبودم و بهترین واکنش را نشان ندادم_ و واکنش همسرم _که توقع دیگری از او داشتم_ و مکان اتفاق و فشردگی زمان آزارم می‌دهد. هر آدمی چند "خاطره‌ی نگو" دارد اما در بقیه خاطرات نگویم، هیچ وقت این همه عامل با هم جمع نشده بود...
آدم گاهی تعجب می‌کند از خودش. انگار خداوند می‌خواهد یک چیزی به او نشان بدهد، یک چیزی به او بدهد... چقدر تقلا می‌کند! مشهد که بودیم، مصطفی و دوستِ صمیمی‌اش بود، من و دوستِ صمیمی‌ام. مردها، به جای کالسکه، ویلچر می‌گرفتند و بچه‌ها را تویش می‌نشاندند تا به حرم برویم. نسیم گفت: "یک فیلم ازشان بگیریم تا بعد از شهادتشان، یادگاری بماند." من گفتم: "نه! من طاقت ندارم. اگر او شهید بشود من افسرده می‌شوم. من بدون او نمی‌توانم. ما باید با هم برویم." اما از خودم تعجب می‌کنم که این چند روز آرزو می‌کردم بمیرم. آرزو می‌کردم بروم یک جایی، بدون او زندگی کنم...
فراموش کردن سخت است اما غیر ممکن نیست قطعا. دیروز که جشن پیروزی مقاومت فلسطین بود، مصطفی دیگر طاقتش طاق شده بود از غمگین بودنِ من. هر دو مشغول مطالعه بودیم. مدام با حرف زدن‌هایش پارازیت می‌انداخت توی درس خواندنم. آخرش هم یک پیشنهادی داد که نتوانستم رد کنم. رفت و چند متر پارچه، به رنگ‌های سبز و سفید و مشکی و قرمز خرید. من با آن‌ها سریع یک پرچم فلسطین دوختم. یک پرچم بزرگ... و با خانواده دوتا از دوستانمان رفتیم میدان فلسطین تا با یک گروه فرهنگی دیگر، یک ماشین‌پیمایی کوچک داشته باشیم تا میدان آزادی. بعد هم که از دوستان خداحافظی کردیم، دیدیم دوباره یک تجمع دیگر، در میدان فلسطین برگزار می‌شود. حیفمان آمد برنگردیم. برگشتیم... حالم خوبِ خوب شده بود. پرچم بزرگ فلسطین در دستان مصطفی و چفیه مخصوص دور سر زینب و پرچم کوچکی از حاج قاسم و قدس شریف در دستان فاطمه‌زهرا بود. من هم یک پارچه قرمز شنل مانند داشتم با آرم قدس که روی چادرم گره زده بودم. خانواده‌ ما تکمیلِ تکمیل بود و حسابی بهمان خوش گذشت. بعد هم رفتیم کتابفروشی و کتاب خریدیم. آخر سر بود که مصطفی گفت که حاج قاسم گفته‌اند که اولین چیزی که در قیامت از آن سوال می‌شود، فلسطین است. خدا کند باز هم بتوانیم کاری کنیم... واقعا کاری کنیم برای فلسطین.
خلاصه که گاهی اینطور است. زندگی مثل یک گردو است که یک بچه کوچک توی هوا پرت می‌کند و روی زمین می‌خورد و صدا می‌دهد. دنبال وجه شبه نگردید که خودم هم پیدا نکردم. فی الجمله همین را داشته باشید که باید در لحظه زندگی کرد :)
همین لحظه فقط فرصت هست که عصبانی نشوم.
همین لحظه فقط فرصت هست که مهربان باشم.
گرچه نمی‌توانم کامل ببخشم اما می‌دانم شاید فقط همین لحظه فرصت باشد. سنگدل شده‌ام در حدی که دیگران را به خدا واگذار کرده‌ام. ولی سبک شده‌ام از اینکه مجبور نیستم در دنیا با آن‌ها بجنگم تا تغییرشان بدهم. عادات آزاردهنده‌شان، صورتم را به خنده می‌نشاند. مهربانی‌هایشان دهانم را از دعا پر می‌کند. حرف‌های تهی‌شان به سکوت وادار می‌کند. گرچه پر از دردم ولی آرام شده‌ام. تغییر بهای سنگینی دارد...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۹
صالحه

عصر آن روز، بعد از اینکه خریدهای خانه را انجام دادیم، بعد از اینکه لوبیا سبزها را شستم، خرد‌کردم و بسته بندی کردم، باقالی‌ها را پاک‌کردم و با چاقو نصف کردم و فریز کردم، سبزی قرمه سبزی را بخارپز کردم و بسته‌هایش را روانه فریزر کردم، دو سه دست لباس شستم و جمع کردم و تا زدم و کشوها رو مرتب کردم و بعد از مهمانی فردای عید فطر، تمام ظرف‌ها را داخل کابینت‌ها گذاشتم و آشپزخانه را مرتب کردم و همسرم کتابخانه‌ها را گردگیری کرده بود، بعد از اینکه لکه‌های قدیمی موکت‌ها را پاک کردم و خانه جارو شد، بعد از اینکه اطلاعاتم را در سایت سنجش برای آزمون کارشناسی ارشد، در دقیقه نود ویرایش کردم و از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم...
عصر آن روز احساس سبکی می‌کردم. انگار زمان ایستاده بود تا من دغدغه‌ای نداشته باشم. انگار بعد از یک طوفان پنج هفته‌ای من می‌توانستم معاف از رنج کشیدن باشم و از بدون موج بودن دریای زندگی‌ام لذت ببرم. کاش می‌توانستم شیرینی آن عصرِ آرام و بی‌صدا را توصیف کنم. صد حیف که عمر کوتاهی داشت.
عصر آن روز همسر دنبال بلیط سفر به مشهد و هماهنگی هتل بود. من گمان نمی‌کردم مقدمات سفر جفت و جور شود. ولی شد و وقتی رسیدیم و به حرم می‌رفتیم، به سختی می‌توانستم تمرکز پیدا کنم. احساس می‌کردم همه‌ی همسفرانم طلبیده شده‌اند الّا خودم. با این وجود برای همه دعا کردم. دیگر برای خودم حاجت خاصی نداشتم که بخواهمش. صد هزار مرتبه شکر بیشتر به یاد دیگران بودم.
دعا کردم و لابه‌لای زیارت امین الله به این روزهایم فکر کردم. به اینکه سختی بعد از آسانی مقدر شده و آسانی بعد از سختی و...
باید در انتظار می‌نشستم که ناگوارایی بعد از این ایام را در آغوش بگیرم اما... به ناگاه غافلگیر شدم. روز قبلش خوشحال بودم. با همراهانم به بازار رفتم. با دوستم دیدار کردم و از هر دری سخنی گفتم. صبح روز حرکت تمام لباس‌ها را به روش مخصوص تا زدم و در چمدان گذاشتم. به اندازه فضای بیشتری که توانستم آزاد کنم، برای خانواده‌هایمان سوغاتی خریدم. در لحظات آخر یک ادکلن خوشبو برای خلوت‌خانه‌ی زندگی‌ام خریدم. آرام و خوشحال و بی‌دغدغه بودم. اما هنوز پایم را از مشهد بیرون نگذاشته بودم که آن اتفاق افتاد. آنقدر غیر منتظره بود که هیچ واکنشی نتوانستم نشان بدهم. زبانم نمی‌چرخید و به دست غیر از خودم حرکت کردم. در اواخر آن اتفاق عصبانی هم شدم اما آرام. فقط پاهایم را روی زمین کوبیدم بلکه خشمم سرریز نکند و بخواهم بعدا به خاطرش حلالیت بطلبم. بعد‌تر احساس سرافکندگی تمام وجودم را گرفت. احساس کردم آبرویم به تاراج رفته. تمام عزت و احترامی که داشته‌ام به فنا رفته. بعد از آن دیگر اشک‌هایم بند نیامد جز به ضرورت. چشم‌هایم پف کردند. با تمام خستگی، شب خوابم نمی‌برد. احساس کردم تنها هستم. باز هم با یک بچه‌ی به دنیا نیامده در دنیای سفید و تاریکم تنها گیر افتادم. مدام از ابتدا تا انتهای آن اتفاق را مرور می‌کردم. مدام فکر می‌کردم: به اشتباه خودم، به اشتباه دیگران، به بی‌پناهی و حمایت نشدن، به یک دنیا برچسبِ ناروا که کسی مدام آن‌ها را روی پیشانی‌ام می‌چسباند و من با خشم و ناامیدی آن‌ها را می‌کندم. به نفرتی که از خودم و چیزهای خوبِ دور و اطرافم پیدا کردم. به اشک‌هایی که باید دیده نمی‌شدند و اشک‌هایی که باید از آن‌ها سوال می‌شد. به لبخند‌های فیزیولوژیکی که احساس خوشحالی در روانم منشاء آن‌ها نبود. به یک دنیا غم که روی دلم نشسته بود و سنگینی‌اش توان نفس کشیدن از من ربوده بود.
در نهایت از خداوند پرسیدم چرا؟ این اتفاق کوچک برای من خیلی بزرگ تر از حد توانم بود. چرا؟ اگر من گناه کردم که مطمئن نیستم گناه کردم ولی خدایا... هرچه بود فقط حق تو بود. ولی دیگران حق من را ضایع کردند. من نمی‌توانم ببخشم.
بعد یاد این آیه افتادم: یالیتنی متّ قبل هذا و کنت نسیا منسیا. تسبیح به دست گرفتم و آیه را ذکر کردم...
ای کاش می‌مردم ....
"از بس گریه کردی زیر چشم‌هایم گود افتاده." همسر می‌گوید.
من لبخند می‌زنم و می‌گویم: "درست می‌شود."
ای کاش می‌مردم ....
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۰۸
صالحه

این ماه رمضان هم مثل پارسال، اردوجهادی بچه‌ها در بیمارستان بود. هفته اول رمضان خوب بود. چون خودم روزه نیستم، دوست داشتم تمام تلاشم رو بکنم که به روزه‌دارها افطاری بدم. خیلی ذوق داشتم. هفته دوم مامان و داداش کوچیکه رفتند یه اردوی ده روزه علمی. اون ده روز که نبودند هم خوب بود. چون بابا تنها بود ما دیگه از خونه بابا‌اینا جمب نخوردیم و بابا هم خیلی هوای من و بچه‌ها رو داشت و مدام بچه‌ها رو می‌برد تو فضای سبز و باغچه پشت خونشون.فاطمه زهرا دوچرخه سواری می‌کرد و  زینب می‌نشست تو باغچه و با خرخاکی‌های سیاه بازی می‌کرد و به نظرم باعث شد آلرژیش خوب بشه و حتی باد روی غده باروتیدش هم کم شده. من و همسر و بابا با هم کارهای خونه رو انجام میدادیم. البته شاید به بابا خیلی فشار می‌اومد ولی باز هم صبورانه چیزی نمی‌گفت. روزهای آخر من دیگه خیلی خسته شده بودم. دیگه ذهنم با جسم و شرایطم همراهی نمی‌کرد. خوب بودم ولی شاید همه چیز از اون مصاحبه کذایی شروع شد که باعث شد یه بار دیگه احساس کنم چقدر اوضاعم شبیه دومین بارداریم شده و اعصابم خرد بشه. حتی یه بار موقع درست کردن افطار جلوی بابا نتونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم. با هزار مصیبت و پیگیری از شوهرم یه وقت مشاوره گرفتم برای شب بیستم از استاد اخلاقی که مهمان مسجد همسر اینا هستند. این وسط دو روزی بود که مامان برگشته بود و من چون کمی به خودم در کارهای خانه فشار آورده بودم، گلودرد و سردرد خفیف گرفته بودم. وقتی مامان اومد، از جهاتی دوباره من و مامان دچار خوددرگیری‌های مزمن‌مون شدیم که بتونیم مناسباتمون با همدیگه رو تنظیم کنیم. البته خدا رو شکر حال جسمیم زود خوب شد و سعی کردم تو کار خونه کمک حال مامان باشم چون متاسفانه از وقتی که برگشت دیگه آقایونِ خونه، همکاری‌شون رو به حداقل رسوندند. خلاصه شب نوزدهم ماه رمضان سه ساعتی خوابیدم از شدت حال بد. مسجد هم نرفتم. قرآن به سر نگرفتم. خیلی ناراحت بودم. فقط با خدا دردِ دل می‌کردم. اینم بگم که ناراحتی‌های اصلیم رو اینجا نمی‌نویسم. دقیقا نمی‌تونم بگم... فردا شب رفتم پیش حاج آقا و فقط گله کردم. حاج آقا حق رو به من میدادند اما راه حل خاصی جز جلسه همسران گروه با هم نداشتند. بهم گفتند صبور باشم و برنامه معنوی برای خودم داشته باشم. خیلی دل‌شکسته بودم‌. فرداش اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم. تو لاک خودم بودم. از کتابخانه‌، کتاب ۷ عادت خانواده‌های موفق رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. کتاب، مالِ خودم بود. از قبل از ازدواجم اون کتاب رو چند بار خونده بودم. بعضی از مثال‌هاش رو حفظ بودم. متوجه شدم چی می‌خوام. متوجه شدم همیشه می‌خواستم چطور خانواده‌ای برای خودم بسازم. بارها و بارها در طول خواندن گریه‌م گرفت. احساس کردم مثل بعضی از کودکان و نوجوانان کتاب، هنوز پر از درد و رنجم و برعکس تصورم هنوز خیلی‌ها رو نبخشیدم. چقدر غصه‌هام روی هم تلنبار شده بود، چقدر بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌هایی که دیده بودم، طعنه‌ها و فشارهایی که تحمل کرده بودم، تبدیل شده بودند به خشم. خشمی که تا دیروز باورش نداشتم. انگار وقتی اشک می‌ریختم به خودم کمک می‌کردم همه چیز رو بپذیرم. شب که همسرم اومد، اصرار کرد که برای احیا با هم بریم مسجد *. خیلی تمایلی نداشتم. هنوز دلم نمی‌خواست حرف بزنم. دلم نمی‌خواست با او جایی برم. اما مصطفی چیزی تعریف کرد که حسابی حال و هوام رو عوض کرد. گفت یکی از بچه‌های جهادی که اصلا اونو نمی‌شناخت، بهش گفته آقای فلانی من دیشب خواب شما رو دیدم، خواب دیدم خدا بهتون یه سه قلو داده. من خنده‌ام گرفت. شروع کردم به خیالبافی کردن و البته شاید تعبیرش همین سه بچه‌مون باشه... بعدش به دلم افتاد که باهاشون برم مسجد و رفتیم.
جوشن کبیر و سوره‌های اون شب رو که خوندم، رفتم نشستم پیش یکی از دوستای جهادیم که قبلا با هم دردِ دل کرده بودیم و اون‌بار من بهش روحیه داده بودم ولی حالا دیگه من داغون بودم و اون شده بود سنگ صبورم. نشستم و براش تعریف کردم که پیش حاج‌آقا رفتم چی شد. در واقع پیشنهاد رفتن پیش حاج‌‌آقا رو همین دوستم داده بود. هی گفتم و گفتم که خالی بشم اما تموم نمی‌شد. هی یه چیزی به گلوم فشار می‌آورد. ولی وقت کم بود و خودمم دلم می‌خواست تمومش کنم. برای آخرین ناله، گفتم: شکایتم رو پیش کی ببرم؟ زهرا گفت: به نظرم امشب بهترین شبه که شکایتت رو ببری پیش خود آقا امیرالمومنین. بغضم ترکید. برای اولین بار احساس کردم خیلی منتظر یتیم‌نوازی و پدری کردن آقا برای خودم بودم. می‌دونستم تمام سختی‌ها رو می‌تونند برام آسون کنند. کنار رفیقم گریه‌هام رو کردم و توی دلم، آقا رو صدا زدم. به دقیقه نکشید که قرآن‌ها رو باید باز می‌کردیم و به سر می‌گرفتیم. من بدون نیت قرآن رو باز کردم اما به دلم افتاد نگاه کنم ببینم کدوم سوره و آیه‌ها است. باورم نمیشد. یادمه یادمه که دو سال پیش بود، توی خونه‌ روستایی‌مون، زیر سقف طاق‌دار کاهگلی و لامپ رشته‌ای زرد رنگ خونه‌مون، من و مصطفی تنها بودیم. من، باردار، خسته از اردوجهادی قبلی که رفته بودم و تنهایی‌هایی که در موقعیت‌ بحرانی کشیده بودم، نگران، داغان از لحاظ جسمی و روحی و مصطفی می‌خواست دوباره بره... با چشم‌هام می‌گفتم نرو اما زبانم نمی‌چرخید. قرآن رو باز کردم که تسلی پیدا کنم. همین سوره و همین آیه آمد. چقدر گریه کردم... هر دو بار و چقدر این دو بار شبیه هم اند.
آیه ام را اینجا نمی‌نویسم. مثل یک راز است. دلم می‌خواد در قلبم بماند. بعضی از شما دوستان از محرم، محرم‌ترید اما بعضی‌ها...
شب بیست و سوم هم خیلی خوب بود الحمدلله. اما چون زینب تا دیروقت بیدار بود و توی مسجد فقط نیم ساعت خوابیده بود، تا صبح مدام از خواب بیدار میشد و به طرز وحشتناکی جیغ میزد و داد می‌کشید طوری که فرداش سردرد داشتم و از عصر، زینب و فاطمه‌زهرا و دوست فاطمه‌زهرا، زهرا خانم رو فرستادم برن پیش باباهاشون. طفلکی‌ها اصلا آزاری نداشتند اما من داشتم دیوانه میشدم. مخصوصا که ۵ شنبه بود و سندرم پنج‌شنبه و جمعه‌ی بی‌قرار هم دارم :) وقتی هم رفتند، بابا و مهدی حسابی با هم بحث کردند و مامان هم که از ظهرش خونه نبود، باعث شد به هم بریزم و برای همین رفتم تو حیاط پشتی و یک ساعتی اونجا بودم. بارون هم گرفت و من همونجوری زیر بارونِ بهاری با قطره‌های درشتش موندم و عین موش آب‌کشیده برگشتم خونه.
فردا عصر، بعد از بیانات آقا در روز قدس، برگشتیم خونه خودمون. شب یکی از دوستانم که به خاطر اردوجهادی آواره شده اومد خونمون. تا صبح باهاش درد دل کردم. حرفایی که هیچ وقت گوشی برای شنیدنشون پیدا نمی‌کردم رو بهش گفتم. از جنس همون حرفایی که یه شب بعد از دیدن فیلم in time توی ذهنم اومد. دوستم میگفت که نگو. اما هرچقدر ترسناک باشه، دلم می‌خواد به خودم بگم بلاخره یه روزی میاد که همه‌چیز خوب میشه...

* قرار بود به خاطر مصوبه ستاد ملی کرونا مسجد مراسم نباشه و به همین خاطر باغ بزرگ روبروی مسجد رو هماهنگ کرده بودند که مردم برن اونجا. اما وقتی مراسم شب نوزدهم شروع شد و بارون و طوفان اومد، مردم اعتراض کردند و مجبور شدند اونا رو ببرند به مسجد و البته تعداد افراد شرکت کننده در مراسم کلا ۱۵۰ نفر هم نمیشد که با توجه به بزرگی مسجد و رعایت پروتکل‌ها، وضعیت به نسبت خوبی بود. خلاصه که دو شب بعد رو هم تو مسجد گرفتند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۵۱
صالحه

فردای اون شبی این اتفاق افتاد که بخش خبری بیست و سی شبکه دو، در مورد فضای سرد و بی‌روح انتخابات و نیز گزینه‌های محتمل برای ریاست جمهوری در هر دو جناح اصلاح‌طلب و اصول‌گرا از نظر چند روزنامه‌نگار کهنه‌کار گزارش رفت و از نظر اون فعالین رسانه، محمدجواد ظریف یکی از گزینه‌های مهم اصلاح‌طلب‌ها بود. اما واقعا چه کسی فکرش رو می‌کرد که اون گزارش اگر پخش نمیشد، فردا شب دیگه تاریخ انقضاش سر رسیده بود.
این‌طور نبوده و نیست که ما آقای ظریف رو از اون فایل صوتی بخواهیم بشناسیم! آقای ظریف اون‌حرف‌ها رو زده و مطمئنم اگر تریبون به ایشون بدن و قرار باشه کسی ازشون انتقاد نکنه، خیلی بیشتر از این حرف‌ها خیال‌بافی می‌کنند و نشون میدن که دارن توی فانتزی زندگی می‌کنند.
مثال واضح: در دنیای آقای ظریف، آمریکا می‌تونه با یک بمب، دخل ایران رو در بیاره اما در واقعیت این ایرانه که می‌تونه با موشک‌هاش پایگاه‌های آمریکا و اسرائیل رو بزنه. اما آقای ظریف و دوستان مذاکره‌کننده‌اش هیچ وقت عینیت و واقعیت‌ها رو ندیدند و شاید انقدر ساده‌لوح و خیالباف بودند که فکر می‌کردند با دست خالی هم میشه مذاکره کرد و تنها کاری که بلد بودند امتیاز دادن بود ولی نمی‌فهمیدند امتیازها در داخل کشور با خونِ دلِ دانشمندها و جهادگران عرصه‌های علم و فناوری داره به دست میاد.
آقای ظریف حتی بلد نبود وزارت‌خونه‌ی زیر دستش رو اداره کنه. این رو دخترِ یک وزارت‌خارجه‌ای میگه که در طول مدت این ۸ سالِ آزگار، پدرش شاهدِ تعطیل شدن روابط دیپلماتیک ایران و بسیاری از کشورهای منطقه، کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی بوده. دردناکه که بدونیم در بعضی از این کشورها سفارت ایران کاملا بسته شده و روابط قطع شده و در بعضی دیگر از این کشورها ظرفیت‌های مبادلات تجاری و اقتصادی بالکل معطل فانتزی برجام مونده در حالی که چه کسی در وزارت‌ خارجه هست که ندونه نقش این وزارت‌خانه در تسهیل روابط اقتصادی بین دو کشور چقدر کلیدی و مهمه.
اما همه‌ی این‌ها، برای آقای وزیرِ برجام چه اهمیتی داشت؟ حداقل منی که دختر یک کارمند وزارت‌خارجه‌ هستم، میدونم که سفر به اروپا و حق ماموریت‌ها چقدر برای آقایون مذاکره کننده شیرین و دلچسبه و اگر مذاکره هیچ فایده‌ای برای مردم ایران نداشته باشه، اما برای جیب و مزاج آقایون بسیار مفیدِ فایده است. #برای_خدا_و_مردم
پدر میگه که جامه ریاست جمهوری برای ظریف بدجوری گشاده. من اما باز هم می‌ترسیدم تا اینکه این اتفاق من رو امیدوار کرد که اعتماد به نفس کاذب این مرد کمی از بین‌ بره.
اتفاق هم اتفاق خوبی نبود. آبرو برای کشور نذاشت و نفوذی این فایل را منتشر کرده یا کسانی از داخل نظام به دلایل متعدد، فرقی نداره، قطعا خسارت‌هایی به دنبال داره که در آستانه‌ی انتخابات شاید اصلا به نفع نظام نباشه. #جریان_تحریف
دیروز که توئیت زینب سلیمانی رو خوندم، به نظرم اومد که در سه بند؛ تمام حرف‌ها رو زده. در قله‌ی بصیرت و کیاست. الحق که حاج قاسم زینب رو زینبی تربیت کرده بود. هزینه میدان برای دیپلماسی یعنی زندگی کردن در واقعیت... نه فانتزی. این توئیت و توئیت زهرا رکن‌آبادی و اشک و ناراحتی خانواده شهدا دل آدم رو آتش میزنه. چطور می‌خوان جواب این خانواده‌ها رو در دنیا و جواب شهدا رو در آخرت بدن، نمی‌دونم!! شاید بهتر باشه در این آب و خاک نباشند تا کمتر چشمِ چشم و چراغ‌های این کشور رو تر کنند.


پ.ن: امیدوارم مردم ما متوجه تفاوت‌های میان مسئولینی که در واقعیت و میدان زندگی می‌کنند با مسئولینی که در فانتزی زندگی می‌کنند، بشوند. این ۸ سال برای همه‌ی ما خیلی سخت گذشت. ۲۵ خرداد که بیاد هشتمین سالگرد عروسی من و مصطفی‌ است. در حد خودمون تلاش کردیم که ۸ بشه ۴ اما نشد. حالا فقط ۸ ساله که منتظریم این دوران تموم بشه. امیدوارم ۸ سال نشه ۱۲ سال...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۰۹
صالحه

نزدیک دوسال میشه که نیومدم خونه مامان و شب بمونم اما چند روز پیش جناب همسر مثل یک داماد نمونه بهم پیشنهاد داد و اومدیم اینجا. دلیلش این بود که من و زینب سرماخورده بودیم و واقعا نیاز به کمک مامان داشتیم. الان خوب شدیم و من دلم می‌خواد برگردم. مامان میگه بمون... کل بارداری‌ت رو بمون. اما من زیاد اینجا خوشحال نیستم.
قبلا که میومدم اینجا فکر می‌کردم دلیل ناراحتی‌هام اینه که با مامان دچار چالش میشم. الان فکر می‌کنم دلیل غمگین بودنم اینه که اینجا موندن، ذخیره عاطفیم رو کامل تخلیه می‌کنه.
موضوع فقط اینه که اتفاق‌های ریزی هستند که اینجا تبدیل به مشکلات درشت من میشن. شوهرم هم نیست که حساب بانکی عاطفیم رو برام پر کنه. واریزی ندارم. از اون طرف نمی‌تونم بگم چمه. چی بگم؟ بگم ازت ناراحتم مامان؟ ازت ناراحتم بابا؟ ازت ناراحتم داداش؟ حتی چطور می‌تونم بگم ازت ناراحتم همسر؟ وقتی نیست، چند دقیقه در کنار هم بودن نباید تبدیل به خاطره‌ی بد بشه.
جدیدا فکر می‌کنم به همه‌ی آدم‌ها میشه گفت که از دستشون ناراحتی اما به مادر‌... نه!
خودمم مادرم. اگه مامان رو ناراحت کنم، باید منتظر باشم ببینم چند سال بعد دخترام بیان بگن چقدر منتقدم هستند و چقدر از دستم ناراحت. پس کاری که من می‌کنم خودخواهی محضه... خیالتون راحت! من فداکاری نمی‌کنم.
اینکه دارم دوباره اینجا از این حرفا میزنم میدونید برای چیه؟ چون ظرفیتم خیلی کمه. توی دنیای مادی، قطع نظر از عوامل معنوی، فقط اخلاق و عمل خوب در روابط انسانی، آدم‌ها رو تبدیل به موجودات دوست‌داشتنی می‌کنه. اگه ظرفیت داشتم، یه کوچولو با اخلاق‌تر بودم. یه ذره صبورتر‌ بودم و اینجا دردِ دل نمی‌کردم طوری که انگار خونه مامانم فقط داره بهم بد میگذره. نه... بچه‌ها بازی می‌کنند، پیش مامان‌جونشون کلی دستورزی می‌کنند، کیک درست می‌کنند، دوچرخه سواری و خاک بازی تو باغچه و محوطه سرسبز بیرون. طفلکی‌ها هیچ‌کدوم از اینا رو تو خونه خودمون ندارن.
اما یه اتفاق خیلی خوبی که برای خودم افتاده اینه که کم کم دارم یه تابوی ذهنی مهمم رو پاک می‌کنم. هر وقت خونه مامانم کاری می‌‌کردم، احساس می‌کردم اونا هیچ‌وقت ازم راضی نمیشن و مهم‌تر از اون، همیشه رضایت اونا رو می‌بردم در عرض رضای خدا. حتی وقتی توی خونه برای دلِ خودم خونه رو مرتب می‌کنم یا برای خوشحالی همسرم، اینقدر احساس نمی‌کردم نیتم با نیتِ رضای خدا در عرض هم هستن. همیشه در طول هم می‌دیدمشون و شادی بیشتری رو حس می‌کردم. الان دارم احساسات و نیت‌هام رو یه کاسه می‌کنم. برای همین حالِ دلم بهتره.
+برنامه عصر شیرین، ساعت ۶ عصر، شبکه افق رو از دست ندید خانوما :)
+اگه خدا بخواد دیگه روزانه نویسی نمی‌کنم. همش داره منتقل میشه به سررسیدم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۸
صالحه

قبل از ازدواجم، هر سال عیدها، بیشتر از قبل توقع ظهور رو داشتم. این که میگم توقع چون انتظار بی‌عمل بود. الان هم انتظارم دست کمی از توقع نداره... اما امسال دوباره حس قشنگ سال‌های قبل برام زنده شد.
دو بیت شعری که از ایوان حرم امام رضا روی یک پارچه آویزان شده بود:
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
و نرگس‌های روی میز کنار دست آقا.
دلتنگ شدم... آقا جان! یعنی الان کجایی؟

برای نیمه شعبان تمام تلاشم این بود که قم باشیم. (برای همین دو روز زودتر از شب نیمه شعبان رفتیم قم.) وقتی دیدیم جمکران رو بستند، فقط دلتنگی بیشتر از قبل قلب‌هامون رو فشرد. با دوستانمون بودیم. کمی دورتر ولی روبروی مسجد زیرانداز پهن کردیم و دعای استغاثه به امام زمان رو خوندیم.
حاجت خواستم. این که سربازی کنم براشون. فقط همین. اگه دست خودمه اگر دست خودم نیست، فقط همین. اگه تو تقدیرم هست اگر نیست، فقط همین.
به همسرم گفتم داشتم فکر می‌کردم، اگه یه روز صبح از خواب بیدار شم و ببینم که آقا ظهور کرده، تصورم اینه که اون موقع یه موقعیت جهادی پیش میاد‌. بعد من همش استرس دارم که نمی‌تونم برم وسط میدون کمک. احتمالا همش دلم می‌خواد زودتر بچه‌م به دنیا بیاد. اما بعدش چی؟ یعنی به بهانه اون وضعیت دیگه بچه نیارم؟ یعنی چی؟ (حالا منظورم این نیست که جهاد فقط در چیز خاصی مثل فرزندآوری خلاصه میشه. منظورم اینه که تصورم از جهاد قبل از ظهور و جهاد بعد از ظهور با هم متفاوت بود.)
ولی یه حس دیگه‌ای بهم میگه که امام زمان بیاد، دنیا هیچ تغییری نمی‌کنه. ما همونیم که بودیم و تکلیف همون که بود. اگه قرار بود امر ظهور با معجزه و خرق عادت پیش بره، اگه قرار بود با دعای خشک و خالی اتفاق بیافته، تا الان باید محقق میشد. اما نمیشه چون ما آدم‌هایی که باید امام زمان رو یاری کنیم، اصلا عادت نداریم به گفتم سمعا و طاعتا به امام جامعه‌مون یا روی زبون میگیم باشه ولی انجامش نمیدیم.
ما آدم‌های اینجوری فقط شهوت دیدن روی مهدیِ فاطمه رو داریم. یک بار اگر پرده از جمال دلرباش کنار بره، آتیش همه سرد میشه. ای وای...
انگار کن که همین الان امام زمان اومده‌. و واقعا او هست... نه فقط در خیال ما. همین دستورات سیدعلی خامنه‌ای، همون دستورات مهدی زهراست بعد از ظهور. اقتصاد و فرهنگ و سیاست با همین ساختارها و ابزارهای دنیایی قراره تغییر کنه، نه با معجزه و چشم‌بندی.
مفسر آیات و روایات ظهور و انتظار، امامِ امروزِ ما، سیدعلی حسینی خامنه‌ای هست، نه اون‌هایی که همایش مهدویت برگزار می‌کنند و نه اونایی میگن اگه همه دعا کنید آقا میاد، و نه اونایی که تا سختی‌ها امانشون رو می‌بره میگن ان‌شاءالله آقا بیاد همه‌چیز درست میشه و منتظرن خودش بیاد، تک و تنها مشکلات رو حل کنه. اذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون. غافل از اینکه نه امام زمان، موسی است و نه مردم عصر ظهور بنی اسرائیل. مفسر آیات و روایات امروز فقط سیدعلی حسینی خامنه‌ای هست. فقط او.

القصه امسال خیلی این حال و هوا رو دوست دارم. دلم می‌خواد تا آخر سال باهام باشه. به یاد آقا زیارت برم، به یاد آقا قرآن بخونم، به یاد آقا درس بخونم، کار کنم، فرزند خوبی باشم، شوهرداری و بچه‌داری کنم... آدم بهتری باشم.
امروز روز تولدم به قمری هم هست. این رو هم به فال نیک می‌گیرم. خوبی بدی ازم دیدید حلالم کنید. و یه چیز دیگه: امسال سال تحویل، علاوه بر اینکه برای فرزانه جان دعا کردم که شهید بشه، برای حاجت روا شدن همه‌ی مشتاقان شهادت هم دعا کردم... خدایا هر کی آرزوش شهادته، جوان محسوب میشه، آرزو بر جوانان عیب نیست. خدایا جوان‌مرگ‌مون نکن. الهی آمین.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۴
صالحه

درسته که تلویحا گفتم خونه‌تکونی نمی‌کنم اما همیشه این حرف رو از یه زن بشنوید و باور نکنید.
عصر امروز خیلی خسته بودم، شوهرم با اصرار مجبورم کرد بخوابم ولی قبل از خواب توصیه‌های ایمنی رو به شویم کردم. قرار شد کتابخونه‌ها رو دستمال بکشه، شیشه‌ها رو حسابی برق بندازه. خونه رو جارو بزنه، کابینت‌ها و آشپزخونه رو دستمال بکشه و ...
یک ساعت و نیم بعد پا شدم دیدم مامان و بابام هم اومدند خونمون و دارند کمک شوهرم میدن. اعصابم خرد شد. خودشون برای خونه‌تکونی‌شون کارگر می‌گیرند. بعد میان خونه‌ی عصای دستشون، کار می‌کنند.
بابام _که کلاً دقت و جزئی‌نگریم رو ازش به ارث بردم_ یه دور شیشه‌های بالکن رو با دستمال میکروفایبر، مثل دسته‌ی گل تمیز کرده، بعد میاد میگه: یه روز دیگه هم میاییم، دوباره دستمال می‌کشیم، دفعه بعد دیگه حسابی تمیز میشن.
من: :|
نکته ناامید‌کننده همینی هست که شوهرم با لحن مظلومی بهم گفت: "درسته من خوب کار نمی‌کنم، ولی کار می‌کنم!"
نکته ناامیدکننده‌تر اینه که فاطمه‌زهرا از چند روز قبل میره پایین، کمک همسایه پایینی‌مون، خونه‌تکونی! با خودم میگم: چرا؟ مگه من ننه‌ش نیستم؟ :(
شوهرم میگه: فاطمه‌زهرا به خودم رفته. هر سال عید به مامانم کمک نمی‌کردم، به جاش میرفتم خونه زن‌عموم تو خونه‌تکونی کمکشون می‌کردم.
من: :|
البته که من مثل مادرشوهرم صبور نیستم. جلوی خودِ فاطمه‌زهرا نفرینش کردم. گفتم ایشاللا که سال آینده یا ما از این خونه بریم یا اونا اگه می‌خوان برن، برن چون دیگه حرفم رو گوش نمیدی! :/
نکات ناامیدکننده زیاد بود. اما دتس ایناف فعلا :| از نکات امیدوار کننده می‌تونم به این اشاره کنم که زینب یک‌سال و نیمه تو تمیزکردن شیشه‌ها کمکمون کرد :)
همیشه از خونه‌تکونی دقیقه نود متنفر بودم و هستم. از اون طرف خونه‌تکونی باید با فاصله‌ی مناسبی از عید باشه که خونه بازم بوی نویی بده. امسال نشد. از سه ماه قبل حالم خوب نبود :(
دلم می‌خواد نه تا سیزده، بلکه تا چهارده عید، بریم اردوی خونه‌تکونی. اَح!


فردا در مورد دیشب می‌نویسم که از آرشیو اسفند جا نمونه. بعد تخته‌گاز میریم تو دلِ فروردین. عیدتون پیشاپیش مبارک :)


پ.ن: تا الان تو قرن ۱۴ بودیم. قرن جدید از ۱۴۰۱ شروع میشه. خواهشا جو ندید :)))))))
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۹
صالحه

یه خاطره خیلی خیلی بامزه دارم که خیلی خیلی حیفم میاد ننویسمش. حالا که آخر سال هست و منم خونه تکونی نکردم و بیکار نشستم، تا سال تحویل نشده باید بنویسمش وگرنه پشیمون میشم.
نمی‌دونم یادتون هست یا نه؟ امسال که سریال آقازاده پخش شد، یه سکانسش خیلی جنجالی شد‌. همون جایی که حامد میره خونه راضیه اینا که آش مامانش رو بهشون بده و خودشون اونجا یه عقد موقت می‌خونند.
اون زمان من آقازاده رو نمی‌دیدم. کلا هم عادت نداریم سریال شبکه نمایش خانگی ببینیم ولی از بس این سکانس خوشگل بود، به شوهرم گفتم بیا یه ویدئو بگیریم، من ادای دختره رو درمیارم، تو هم ادای پسره رو.
شوهرم با زیرپوش آبی‌ نفتیش دراز کشیده بود. بچه‌ها داشتند از سر و کولش بالا میرفتند. یادمه بهش گفتم لااقل بشین. گفت حال ندارم :| منم یه روسری سرم کردم، مثل چادر باهاش رو گرفتم. هر وقت نوبت من بود، گوشی رو شوهرم میگرفت و اصطلاحا فیلم‌برداری می‌کرد :))) هر وقت نوبت اون بود، من گوشی رو می‌گرفتم.
و حالا، خودِ سکانس آش‌خوری، نسخه صالحه و مصطفی که هر وقت میبینمش، امکان نداره خنده‌م نگیره:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۰
صالحه

فرزانه جان گفتند که پست قبلی رو دوست نداشتند. راستش خودم هم دوستش ندارم. بعد از مدتی شنا کردن در انرژی‌های منفی، دوست داشتم دور و اطرافم رو پر کنم از انرژی‌های مثبت. و علاوه بر این‌ها، به نظرم دارایی‌هام خیلی زیادند و اصلا به چشم نمیان. سرمایه‌های معنوی خیلی زیادی دارم که مثلا چند کیلو طلا هم داشته باشم، در مقابل اونا بی‌ارزشند. اگه بنا به فخرفروشی باشه، ترجیح میدم به دارایی‌های معنویم فخر بفروشم. واقعا دوست دارم بازم از چیزهای قشنگ بنویسم و براتون تعریف کنم. اول بریم به سال‌های دورتر، بعد برگردیم به زمانِ حال، چطوره؟ :)
وقتی حوزه رفتم، حدوداً یک سال و نیم از ۹ دی ۸۸ می‌گذشت. اساسا یکی از افتخارات من که برای نوه و نتیجه‌هام میگم اینه که فقط من بودم که از بین اعضای خانواده، پا شد با همسایه‌ها رفت راهپیمایی ۹ دیِ تکرار نشدنی. اون روز کلاس زبان داشتم و زود هم از راهپیمایی برگشتم که به کلاسم برسم. منشی آموزشگاه خیلی تعجب کرده بود وقتی شنید از راهپیمایی اومدم.
سال اول حوزه، مثل یک جرقه، از بهترین و سیاسی‌ترین و فیلسوف‌ترین استادمون، حرف‌هایی شنیدم که تصمیم گرفتم پی‌ش رو بگیرم. قدم اول، پیدا کردن یک منبع خبری سیاسی مطمئن بود.
بدون تعلل مشترک هفته‌نامه ۹ دی شدم.
یادش به خیر.‌ کیف می‌کردم هفته‌نامه‌ی خوشگلم میومد دم خونمون. می‌بردمش توی اتاقم، با دقت صفحه‌های گلاسه‌ی نازش رو باز می‌کردم، تیترهای جذاب رو می‌خوندم و بعد از مدتی‌ هم آرشیو جمع و جوری از هفته‌نامه رو داشتم که خیلی بهش افتخار می‌کردم. البته این مایه‌ی افتخار خیلی خصوصی بود. با پول توجیبی خودم این کارها رو می‌کردم و خیلی کسی از حس و حالم باخبر نبود. مامان که بیشتر از بقیه خبر داشت، هیچ‌وقت به عمق محتوا نفوذ نکرد. بابا هم که شغل و تحصیلاتش در حوزه سیاست هست، بنابراین ترجیحم این بود که تا وقتی پای مساله‌ای اساسی در میان نیست، بحث نکنم.
شوهرم که اومد خواستگاریم، از زمین و زمان سوال می‌کرد. وقتی در مورد جهت‌گیری‌های سیاسیم پرسید، خیلی با نمک بود که خیلی کوتاه، فقط گفتم: هفته‌نامه ۹ دی می‌خونم و بنده خدا مات و مبهوت موند. :)))
و بعدا بهم گفت که به نظرش دختری که ۹ دی بخونه باید خیلی خفن باشه. (البته این ادبیات فاخر مال خودمه. ایشون طور دیگه‌ای بیان کرده بودند :)))) )
جالبه اون موقع هنوز ۱۸ سالم نشده بود. ادعای اینو هم ندارم که تشخیص میدادم که چی درسته چی غلط. و یا هرچی تو اون هفته‌نامه بود، مطلقا درست بوده یا نه. اما اون چیزی بود که من اون زمان بهش احتیاج داشتم و بخش‌هایی از شخصیت سیاسیم رو شکل داد که بابتشون خوشحالم.
و امسال...
یکی دیگه از اتفاق‌های قشنگ زندگیم افتاد.
امسال مشترک فصلنامه ترجمان علوم انسانی شدم.
خیلی ناگهانی تصمیمم رو گرفتم. برای روز زن یک هدیه ۵۰۰ هزارتومانی بهم داده بودند و من نگه‌ش داشتم تا باهاش چیزی بگیرم که برای خودِ خودِ خودِ درونم باشه. چیزی که بهم کمک کنه در ایامی که کمی از دروس آکادمیک دورم و توی خونه پیوندم با مسائل اجتماعی کمرنگ‌ شده، من رو به‌روز نگه‌داره و مدام ذهنم رو با موضوعات جدید درگیر کنه. و این، در بین تمام اطرافیانم، فقط نیازِ من بود.
این فصلنامه همون چیزی بود که لازم داشتم. چند شماره‌ی قبل رو هم خریدم تا بیکار نمونم. البته که فصلنامه خوندنِ الانِ من، کمی با هفته‌نامه سیاسی خوندنِ اون زمانم متفاوته و قابل قیاس با هم نیستند. قطعا همین‌ که خودم دست به قلم شدم و یا قبلا فعالیت علمی و مطالعات دیگری داشتم، همه چیز رو متفاوت می‌کنه.
مثلا پرونده یکی از شماره‌های هفته‌نامه درمورد فلسفه نظم‌دهیِ ماری‌کوندو بود. کسی که من در همین وبلاگ هم در مورد کتاب جادوی نظمش نوشته‌ بودم و مطالعه چند مقاله کوتاه در مورد آرا و افکارش خیلی برام جالب بود. یا پرونده خودیاریش که درمورد کسانی مثل ریچل‌هالیس هم بود... واقعا یک افق دید جدید رو جلوی آدم باز می‌کنه.
این شماره‌ی آخر که من به خاطر مشترک بودن زودتر دریافت کردم، از همه بیشتر دوستش داشتم. پرونده‌ی بچه‌، بیاید یا نیاید! خیلی عالی بود. مقاله برایان کاپلان همون فلسفه قدیمیم در مورد بچه‌دار شدن رو با آمار و اعداد تائید می‌کرد. همیشه قبل از بچه‌دار شدن به دوستانم می‌گفتم: آدم یا نباید بچه بیاره یا وقتی آورد، دیگه باید بیاره :) (واضحه که نخواستم بگم چون مقاله‌ش با پیش‌فرض‌های قبلیم جور در میومد پس خیلی خوب بود! سوء تفاهم نشه خواهشا)
حالا یادمه در همین فضای وبلاگ، یکی از وبلاگ‌نویس‌ها هر چی از دهنش دراومده بود به ترجمانی‌ها گفته بود. جالبه که بدونید، یکی از استدلال‌هاش برای نخوندن مقاله‌های ترجمان این بود که اسم مقالات رو تغییر میدن پس چه تضمینی وجود داره که متن مقاله رو درست ترجمه کنند! این درحالی هست که در فصلنامه‌ی کاغذی (نه در سایت)، در پی‌نوشت هر مقاله، نام اصلی مقاله به زبان انگلیسی نوشته شده و احتمالا تغییر نام مقالات دلیل دیگه‌ای داره. اما ادامه استدلالات بسیار متقن این وبلاگ‌نویس، رو بشنوید: چون چند تا روحانی و عمامه‌به‌سر پشت سر ماجرا هستند، پس ترجمان نخونید!!!!
می‌خواستم براش بنویسم که متاسفانه تو خودت متعصب‌تر و دگم‌اندیش‌تر از همه‌ی آخوندها هستی و خبر نداری...
من، اتفاقا! اتفاقا! در همین مدت کوتاه که ترجمان می‌خونم، احساس می‌کنم که فرآیند فکر کردن و نتیجه‌گیری‌هام خیلی متفاوت شده و مسیرهای جدیدی رو دارم میرم و تجربه می‌کنم. کمتر از قبل تحت تاثیر حرف‌های احساسی دیگران قرار می‌گیرم و حالت‌های پایدارتری رو تجربه می‌کنم و می‌تونم آناً فکرم رو کنترل کنم و حتی کمی از تعصب و جزم‌اندیشی فاصله بگیرم. خلاصه که الکی با حرفای دیگران خودمون رو محروم نکنیم. شما هم اگه دوست داشتید می‌تونید برید از نرم‌افزار طاقچه، کمی ارزان‌تر هم این فصلنامه‌ها رو دریافت کنید، هرچند که کاغذیش یه چیز دیگه‌ست.

فعلا خیلی طولانی شد... یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم‌. بمونه برای بعد. عیداتون، هزاران بار مبارک :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۰
صالحه

عیدتون مبارک دوستان. ایام ولادت سرور و سالارمونه.
"السلام علیک یا اباعبدالله الحسین."
خیلی ممنون از همه‌ی کسانی که بهم تذکر دادند فخرفروشی نکنم. شاید شما درست بگید و اسم اینجور مطلب نوشتنِ من فخرفروشی باشه اما باور کنید نیت من این نبود. وبلاگم رو یک کل می‌بینم که یه روز از شرایطی نوشتم که حتی امید نداشتم پول برای بعضی از چیزا جور بشه و یه روز دیگه از این می‌نویسم که امسال چیزایی که لازم داشتم رو خریدم و به خودم یادآوری می‌کنم که صالحه! اینقدر ناله نکن. یادت باشه اگه شرایط سخت شد، روزهایی هم بوده که بهت خوش گذشته.
اصلا طی سال‌هایی که مشغول درس خوندن بودم، بازار نمی‌رفتم. ندرتا پیش میومد چیزی بخرم. هم مشکل مالی بود و هم دغدغه‌م چیز دیگری بود. اما امسال حسابی بین من و درس و نمره فاصله افتاد. فراغتی که من رو به دامی انداخت که تقریبا بیشتر خانم‌های خانه‌دار بهش مبتلا میشن‌. اینم تجربه بود...
خواستم تجربه‌ی خوب امسال رو مکتوب کنم چون شاید ما آدم‌ها عادت کردیم که مدام می‌خریم و جمع می‌کنیم ولی به چشممون نمیاد... اما دوست نداشتید. عیبی نداره. پیش میاد.
تظاهر نکردم، تفاخر هم نکردم.
مثل روزهای سختی که کم نداشتم و نوشتم و خیلی‌هاش رو هم ننوشتم. اصلا حال نداشتم بنویسم اینقدر حالم بد بود.
مثل همین مطلب رمزدار نخواندنی‌ها که ترجیح دادم کسی نخونه که حالش بد بشه.
مثل ۲۱ مرداد ۹۸ که پیشونی دخترم شکاف برداشت و کلی خون اومد و هنوز هم جاش مونده و من حتی یک کلمه هم در موردش تا الان ننوشتم.
و اینکه همین امشب بچه‌م دوباره پیشانیش شکاف برداشت و من دوباره غصه خوردم.
و اینکه همین ماه پیش چقدر داغون شدم وقتی فهمیدم به دخترام خیلی خوب رسیدگی نکردم و باعث شده قدشون خیلی کوتاه بمونه و وقتی برن مدرسه بین دخترای قد کوتاه خواهند بود. با اینکه خودم خیلی قد بلندم :| و باورم نمیشد...
یا اینکه امسال شوهرم تو کار اقتصادی‌ای که راه انداخت شکست خورد و چند ده میلیون ضرر کرد و همش رو از جیب داد.
یا اینکه همین پارسال بود که لنگ صد هزار تومن بودم که چند قلم چیز واجب بخرم و کلی صبر کردم...
یا اینکه امسال شوهرم اینقدر درگیر کاراش بود که به عینه حس می‌کردم وقتی میاد خونه هم ذهنش طرف کارشه و تو همون چند ساعت چندین بار گوشیش زنگ می‌زد و صحبت دونفرمون رو قطع می‌کرد و حتی گاهی آخرشب هم برمی‌گشت محل کارش.
اینستاگرام فعال ندارم که فخر نفروشم هرچند همه میدونن که زندگی من قابل فخرفروشی نیست. مستاجریم و البته من اصلا مشکلی با مستاجر بودن حتی تا آخر عمر هم ندارم، ولی خیلی‌ها با این وضعیتِ من کنار نمیان. یا بعضی‌ها میان خونه ما می‌بینن چه خوشگله! کلا من یه کاناپه دارم که امسال از بس کثیف شده بود رویه‌ش رو عوض کردم و یه دست میز ناهارخوری چوبی معمولی. دکور خونه‌مون ۵ قفسه کتابخونه‌‌ی ساده‌ست که کتابای درسی و غیردرسی من و شوهرمه. برای راحتیم مامان بابام کمد خریدند برای جهیزیه‌م اما حتی تخت و تلویزیون هم نخریدم تا یکی دوسال بعد که پدر شوهرم به زور برامون تلویزیون خرید. همین.
خلاصه اینکه مقایسه نکنید هیچ وقت. برای آرامش جسم و جانتون.
همه ما میدونیم که توی این دنیا پولدارتر از ما وجود داره و دست بالای دست بسیار است. وقتی خونه‌های ویلایی‌شون و ماشین‌های گرون‌قیمت و شاسی‌بلندشون رو می‌بینید چه احساسی دارید؟
توی این دنیا هرچقدر که اوضاع یکی از نظر مادی بهتر باشه، توی اون دنیا دستش در مقیاس آخرت خالی‌تره. اغنیا بار فقرا رو به دوش می‌کشند توی این دنیا.
من سعی کردم به این مطلب ایمان بیارم و خیلی آرامش پیدا کردم و البته خیلی سعی کردم راه‌های افزایش رزق رو توی این وبلاگ برای شما هم بنویسم هرچند دلم می‌خواد بعد از یک‌سال گشایش رزقی که داشتیم، برگردم به فلسفه‌ی قناعت. خیلی دلچسب‌تره.
وقتی درخت می‌بینم، به درختا و اون کسی که اونا رو کاشته حسودی می‌کنم. آرزومه یه روز تو یه هوای سالم زندگی کنم و درخت بکارم و سبزی کاری کنم و شغلی داشته باشم که با دورکاری بتونم پیش ببرمش.
ایام به کامتون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۵
صالحه

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
صالحه